خودم را درتو گم کردم! ( شعر از خودم)
به تو نگاه میکنم
به چشمان زیبایت
به پاکی برق چشمانت
اما دیگر خود را درآن نمیبینم!
دیگر درچشمان تو نشانی ازمن نیست
احساس میکنم گم شدم
احساس پوچی و نابودی میکنم
دلم میخواهد به تو بگویم که چقدر دوستت دارم اما
هربار که که به چشمانت نگاه میکنم حرفم را فراموش میکنم
انگار که چشمانت جادویم میکند ومن توان رهایی
ازآن جادو را ندارم.
نا امیدم ..... افسرده ام
چرا دیگر نشانی ازمن درتو نیست؟؟!!
چقدر زود برق چشمانت مرا گم کرده!
چقدر زود تو بیخیال من شدی!
آه ؛ دلم هوای گریه دارد
و گلویم را بغض بی کسی فراگرفته
اما دیگر توان شکوه و گلایه را هم ندارم....
چون میدانم با آشکارکردن این گلایه ها
همین تماشای چشمانت را هم از من میگیری!!
پس سکوت میکنم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: میییسسسیی عیزم